لوتوس

معلومات عمومی

لوتوس

معلومات عمومی

Toxoplasma gondii

سال 1908توسط     Nicole&manseaux که در شمال آفریقا روی کتنو داکتیلوس گوندی کار می کردند شرح داده شد.گوندی یک جونده صحرایی است که با موش صحرایی قرابت دارد.  splendore  نیز که در برزیل برروی خرگوش ها کار می کرد این ارگانیسم را توصیف نمود.انتشار این گزارشات در فاصله3روز از یکدیگر صورت گرفت بدون اینکه این محققین اطلاعی از یکدیگر داشته باشند.

این بیماری بعدا در سال 1923 توسط janku  توصیف شد که یافته های پاتولوژیکی شامل هیدروسفالوس و التهاب شبکیه و مشمیه را در یکی از موارد توکسوپلاسموزیس مادرزادی شرح داد. اما وی این ارگانیزم را ایزوله نکرد.

 wolf و همکارانش در سال 1939 با گزارش سه مورد از عفونتهای مادرزادی مشاهدات janku  را تایید نمودند ونشان دادند که عامل بیماری قابل انتقال به خرگوش ها و موش هاست.

توکسوپلاسموز اکتسابی در سال 1941 توسط pinkerton  و همکارانشhenderon و  sabin که مستقل از آن دو تحقیق می نمود تشخیص داده شد.

مراحل جنسی انگل توسط frenkle و همکارانش در سال 1970 کشف شد. او تشخیص داد که این انگل یک کوکسیدیاست.البته hatchinson و همکارانش نیز درهمان سال این نکته را گزارش نمودند  در سال 1948 آزمون سرولوژیک dye – test توسط سابین و فلدمن جهت تشخیص بیماری ارائه شد و این روش موجب شد تا محققان بسیاری از مسائل اپیدمیولوژیکی و بالینی توکسوپلاسموز را مورد بررسی قرار دهند و طیف بیماری را در انسان مشخص نمایند.

نخستین مورد بیماری از ایران چهل وشش سال قبل به وسیله انصاری گزارش شده است. در سال 1333 شمسی آزمون سابین- فلدمن در موسسه انگل شناسی دانشکده پزشکی دانشگاه تهران انجام شد و از سال 1345 هجری شمسی با تاسیس مرکز تحقیقات ایمنو فلورسانس ، تحقیق در مورد توکسوپلاسموز ادامه داد.

گلستان سعدی

در یکى از جنگها، عده اى را اسیر کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکى از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگى ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته اند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.

وقت ضرورت چو نماند گریز

دست بگیرد سر شمشیر تیز

 

ملک پرسید: این اسیر چه مى گوید؟

یکى از وزیران نیک محضر گفت : ای خداوند همی گوید:

والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس

ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.وزیر دیگر که ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا نشاید در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن.این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت . ملک روی ازین سخن درهم آمد و گفت : آن دروغ پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی .  چنانکه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز

هر که شاه آن کند که او گوید

 

حیف باشد که جز نکو گوید

 

و بر پیشانى ایوان کاخ فریدون شاه ، نبشته بود:

جهان اى برادر نماند به کس

 

دل اندر جهان آفرین بند و بس

 

مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت

 

که بسیار کس چون تو پرورد و کشت

 

چو آهنگ رفتن کند جان پاک

 

چه بر تخت مردن چه بر روى خاک

 

* * * *

حکایت

یکى از ملوک خراسان ،  محمود سبکتکین را در عالم خواب دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردید و نظر می کرد. سایر حکما از تاویل این فرو ماندند مگر درویشی که بجای آورد و گفت : هنوز نگران است که ملکش با دگران است.

بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند

کز هستیش به روى زمین یک نشان نماند

 

وان پیر لاشه را که نمودند زیر خاک

خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

 

زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر

گرچه بسى گذشت که نوشیروان نماند

 

خیرى کن اى فلان و غنیمت شمار عمر

زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند

* * * *

 حکایت

ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی . باری پدر به کراهت و استحقار درو نظر می کرد . پسر بفراست استیصار بجای آورد و گفت : ای پدر ، کوتاه خردمند به که نادان بلند . نه هر چه بقامت مهتر به قیمت بهتر . اشاة نظیفة و الفیل جیفیة.

اقل جبال الارض طور و انه  

لاعظم عندالله قدرا و منزلا

آن شنیدى که لاغرى دانا

گفت بار به ابلهى فربه

 

اسب تازى وگر ضعیف بود

 

همچنان از طویله خر به

 

پدر بخندید و ارکان دولت پسندید و برادران بجان برنجیدند.

تا مرد سخن نگفته باشد

 

عیب و هنرش نهفته باشد

 

هر پیسه گمان مبر نهالى

 

شاید که پلنگ خفته باشد

 

شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود . چون لشکر از هردو طرف روی درهم آوردند اول کسی که به میدان درآمد این پسر بود . گفت :

آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من

آن منم گر در میان خاک و خون بینی سری

کان که جنگ آرد به خون خویش بازی می کند

روز میدان وان که بگریزد به خون لشکری

این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی مردان کاری بینداخت . چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت :

اى که شخص منت حقیر نمود

 

تا درشتى هنر نپندارى

 

اسب لاغر میان ، به کار آید

 

روز میدان نه گاو پروارى

 

آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک . جماعتی آهنگ گریز کردند. پسر نعره زد و گفت : ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید . سواران را به گفتن او تهور زیادت گشت و بیکبار حمله آوردند . شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند. ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرتف و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد. برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بدید ، دریچه بر هم زد . پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت : محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند.

کس نیابد به زیر سایه بوم

 

ور هماى از جهان شود معدوم

 

پدر را از این حال آگهی دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالی بجواب بداد. پس هریکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه و نزاع برخاست که:ده درویش در گلیمى بخسبند و دو پادشاه در اقلیمى نگنجند.

نیم نانى گر خورد مرد خدا

 

بذل درویشان کند نیمى دگر

 

ملک اقلمى بگیرد پادشاه

 

همچنان در بند اقلیمى دگر

 

* * * *

حکایت

طایفه ی دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب . بحکم آنکه ملاذی منیع از قله ی کوهی گرفته بودند و ملجاء و ماوای خود ساخته . مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرات ایشان مشاورت همی کردند که اگر این طایفه هم برین نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.

درختى که اکنون گرفته است پاى

 

به نیروى مردى برآید ز جاى

 

و گر همچنان روزگارى هلى

 

به گردونش از بیخ بر نگسلى

 

سر چشمه شاید گرفتن به بیل

 

چو پر شد نشاید گذشتن به پیل

 

سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده ، تنی چند مردان واقعه دیده ی جنگ ازموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند . شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند ، نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آوردد خواب بود . چندانکه پاسی از شب درگذشت ،

قرص خورشید در سیاهى شد

 

یونس اندر دهان ماهى شد

 

دلاورمردان از کمین بدر جستند و دست یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند . همه را به کشتن اشارت فرمود . اتفاقا در آن میان جوانی بود میوه ی عنفوان شبابش نورسیده و سبزه ی گلستان عذارش نودمیده . یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت : این پسر هنوز از باغ زندگانی برنخورده و از ریعان جوانی تمتع نیافته . توقع به کرم و اخلاق خداوندیست که به بخشیدن خون او بربنده منت نهد .. ملک روی از این سخن درهم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت :

پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است

 

تربیت نااهل را چون گردکان برگنبد است

 

بهتر این است که نسل این دزدان قطع و ریشه کن شود و همه آنها را نابود کردند، چرا که شعله آتش را فرو نشاندن ولى پاره آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را کشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنین نمى کنند:

ابر اگر آب زندگى بارد

 

هرگز از شاخ بید بر نخورى

 

با فرومایه روزگار مبر

 

کز نى بوریا شکر نخورى

 

وزیر، سخن شاه را طوعا و کرها پسندید و بر حسن رای ملک آفرین گفت و عرض کرد: راى شاه دام ملکه عین حقیقت است ، چرا که همنشینى با آن دزدان ، روح و روان این جوان را دگرگون کرده و همانند آنها نموده است . ولى ، ولى امید آن را دارم که اگر او مدتى با نیکان همنشین گردد، تحت تاءثیر تربیت ایشان قرار مى گیرد و داراى خوى خردمندان شود، زیرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ریشه ندوانده است و در حدیث هم آمده :

کل مولود یولد على الفطرة فابواه یهودانه او ینصرانه او یمجسانه .

پسر نوح با بدان بنشست

 

خاندان نبوتش گم شد

 

سگ اصحاب کهف روزى چند

 

پى نیکان گرفت و مردم شد

 

گروهى از درباریان نیز سخن وزیر را تاءکید کردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد کرد و گفت : بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم  .

دانى که چه گفت زال با رستم گرد

 

دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

 

دیدیم بسى ، که آب سرچشمه خرد

 

چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد

 

فی الجمله پسر را بناز و نعمت براوردند و استادان به تربیت همگان پسندیده آمد . باری وزیر از شمایل او در حضرات ملک شمه ای می گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او بدر برده . ملک را تبسم آمد و گفت :

عاقبت گرگ زاده گرگ شود

 

گرچه با آدمى بزرگ شود

 

سالی دو برین برآمد. طایفه ی اوباش محلت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیبر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس برداشت و در مغازه ی دزدان بجای پدر نشست و عاصی شد. ملک دست تحیر به دندان گزیدن گرفت و گفت :

شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسى ؟

 

ناکس به تربیت نشود اى حکیم کس

 

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

 

در باغ لاله روید و در شوره زار خس 44

 

زمین شوره سنبل بر نیاورد

 

در او تخم و عمل ضایع مگردان

 

نکویى با بدان کردن چنان است

 

که بد کردن بجاى  نیکمردان

* * * *

 حکایت 

رهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت، هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه ی او پیدا.

بالاى سرش ز هوشمندى

 

مى تافت ستاره بلندى

 

فی الجمله مقبول نظر افتاد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند  توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال .

ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند . دشمن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت : در سایه ی دولت خداوندی دام ملکه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی شود الا به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.

توانم آن که نیازارم اندرون کسى

حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است 

بمیر تا برهى اى حسود کین رنجى است

که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

 

شوربختان به آرزو خواهند

 

مقبلان را زوال نعمت و جاه

 

گر نبیند به روز شب پره چشم

 

چشمه آفتاب را چه گناه ؟

 

راست خواهى هزار چشم چنان

 

کور، بهتر که آفتاب سیاه

* * * *

حکایت

 یکی از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده ، تا بجایی که خلق از مکاید فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.

هر که فریادرس روز مصیبت خواهد

 

گو در ایام سلامت به جوانمردى کوش

 

بنده حلقه به گوش از ننوازى برود

 

لطف کن که بیگانه شود حلقه به گوش

 

باری، به مجلس او در ، کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون.وزیر ملک را پرسید : هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد ؟ گفت : آن چنان که شنیدی خلقی برو به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت . گفت : ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست تو مر خلق را پریشان برای چه می کنی مگر سر پادشاهی کردن نداری؟

همان به که لشکر به جان پرورى

 

که سلطان به لشکر کند سرورى

 

ملک گفت : موجب گردآمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ گفت : پادشاه را کرم باید تا برو گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و تو را این هر دو نیست.

نکند جور پیشه سلطانى

 

که نیاید ز گرگ چوپانى

 

پادشاهى که طرح ظلم افکند

 

پاى دیوار ملک خویش بکند

ملک را پند وزیر ناصح ، موافق طبع مخالف نیامد . روی ازین سخن درهم کشید و به زندانش فرستاد.بسی برنیامد که بنی غم سلطان بمنازعت خاستند و ملک پدر خواستند . قومی که از دست تطاول او بجان آمده بودند و پریشان شده ، بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرف این بدر رفت و بر آنان مقرر شد.

پادشاهى کو روا دارد ستم بر زیر دست

 

دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است

 

با رعیت صلح کن وز جنگ ایمن نشین

 

زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است 

 

* * * *

حکایت

 پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام ، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده ، گریه و زاری درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک ازو منغص بود ، چاره ندانستند . حکیمی در آن کشتی بود ، ملک را گفت : اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم . گفت : غایت لطف و کرم باشد . بفرمود تا غلام به دریا انداختند . باری چند غوطه خورد ، مویش را گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار یافت . ملک را عجب آمد. پرسید: درین چه حکمت بود ؟ گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامتی نمی دانست ، همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.

اى پسر سیر ترا نان جوین خوش ننماند

 

معشوق منست آنکه به نزدیک تو زشت است

 

حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف

 

از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است

 

فرق است میان آنکه یارش در بر

 

با آنکه دو چشم انتظارش بر در

* * * *

حکایت

 هرمز را گفتند : وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت : خطایی معلوم نکردم ، ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ، ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند :

از آن کز تو ترسد بترس اى حکیم

 

وگر با چو صد بر آیى بجنگ 53

 

از آن مار بر پاى راعى زند

 

که برسد سرش را بکوبد به سنگ 54

 

نبینى که چون گربه عاجز شود

 

برآرد به چنگال چشم پلنگ 

 

* * * *

حکایت

یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از درآمد و بشارت داد که فلان قطعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند. ملک نفسی سرد برآورد و گفت: این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.

بدین امید به سر شد، دریغ عمر عزیز

 

که آنچه در دلم است از درم فراز آید

 

امید بسته ، برآمد ولى چه فایده زانک

 

امید نیست که عمر گذشته باز آید

 

کوس رحلت بکوفت دست اجل

 

اى دو چشم ! وداع سر بکنید

 

اى کف دست و ساعد و بازو

 

همه تودیع یکدیگر بکنید

 

بر من اوفتاده دشمن کام

 

آخر اى دوستان حذر بکنید

 

روزگارم بشد به نادانى

 

من نکردم شما حذر بکنید

* * * *

حکایت

بربالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست .

درویش و غنى بنده این خاک و درند

 

آنان که غنى ترن محتاجترند

 

  آنگه مرا گفت : از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان ، خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش: بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.

به بازوان توانا و فتوت سر دست

 

خطا است پنجه مسکین ناتوان بشکست

 

نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید؟

 

که گر ز پاى در آید، کسش نگیرد دست

 

هر آنکه تخم بدى کشت و چشم نیکى داشت

 

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

 

زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده

 

و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست

 

بنى آدم اعضاى یکدیگرند

 

که در آفرینش ز یک گوهرند

 

چو عضوى به درد آورد روزگار

 

دگر عضوها را نماند قرار

 

تو کز محنت دیگران بى غمى

 

نشاید که نامت نهند آدمى

* * * *

حکایت

 درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد . حجاج یوسف را خبر کردند ، بخواندش و گفت : دعای خیری بر من کن . گفت : خدایا جانش بستان. گفت : از بهر خدای این چه دعاست ؟ گفت : این دعای خیرست تو را و جمله مسلمانان را.

اى زبردست زیر دست آزار

 

گرم تا کى بماند این بازار؟

 

به چه کار آیدت جهاندارى

 

مردنت به که مردم آزارى

 

* * * *

حکایت

یکی از ملوک بی انصاف ، پارسایی را پرسید: از عبادتها کدام فاضل تر است ؟ گفت: تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

ظالمى را خفته دیدم نیم روز

 

گفتم : این فتنه است خوابش برده به

 

و آنکه خوابش بهتر از بیدارى است

 

آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به

 

* * * *

حکایت

یکی از ملوک را دیدم که شبی در عشرت روز کرده بود و در پایان مستی همی گفت:

ما را به جهان خوشتر از این یکدم نست

 

کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست

 

درویشی به سرما برون خفته و گفت :

اى آنکه به اقبال تو در عالم نیست

 

گیرم که غمت نیست ، غم ما هم نیست

 

ملک را خوش آمد ، صره ای هزار دینار از روزن برون داشت که دامن بدار ای درویش . گفت : دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک را بر حال ضعیف او رقت زیاد شد و خلعتی بر آن مزید کرد و پیشش فرستاد. درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و باز آمد.

قرار برکف آزادگان نگیرد مال

نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال

در حالتی که ملک را پروای او نبود حال بگفتند : بهم برآمد و روی ازو درهم کشید . و زینجا گفته اند اصحاب فطنت و خبرت که از حدث و سورت پادشاهان برحذر باید بودن که غالب همت ایشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند.

حرامش بود نعمت پادشاه

 

که هنگام فرصت ندارد نگاه

 

مجال سخن تا نیابى ز پیش

 

به بیهوده گفتن مبر قدر خویش

 

گفت : این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندین مدت برانداخت برانید که خزانه ی بیت المال لقمه مساکین است نه طعمه ی اخوان الشاطین.

ابلهى کو روز روشن شمع کافورى نهد

 

زود بینى کش به شب روغن نباشد در چراغ

 

یکى از وزرای ناصح گفت : ای خداوند ، مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف بتفاریق مجری دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودی از زجر و منع ، مناسب حال ارباب همت نیست یکی را بلطف امیدوار گردانیدن و باز به نومیدی خسته کردن.

به روى خود در طماع باز نتوان کرد

 

چو باز شد، به درشتى فراز نتوان کرد

 

کس نبیند که تشنگان حجاز

 

به سر آب شور گرد آیند

 

هر کجا چشمه اى بود شیرین

 

مردم و مرغ و مور گرد آیند

* * * *

حکایت

  یکى از شاهان پیشین ، در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی. لاجرم دشمنی صعب روی نهاد ، همه پشت بدادند.

چو دارند گنج از سپاهى دریغ

 

دریغ آیدش دست بردن به تیغ

 

یکی از آنان که غدر کردند با من دم دوستی بود. ملامت کردم و گفتم دون است و بی سپاس و سفله و ناحق شناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت سالها درنوردد. گفت : از بکرم معذور داری شاید که اسبم درین واقعه بی جور بود و نمد زین بگرو وسلطان که به زر بر سپاهی بخیلی کند. با او به جان جوانمردی نتوان کرد.

زر بده سپاهى را تا سر بنهد

 

و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم

 

* * * *

حکایت

 یکی از وزرا معزول شد و به حلقه ی درویشان درآمد. اثر برکت صحبت ایشان در او سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و گفت : معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی.

آنان که کنج عافیت بنشستند

 

دندان سگ و دهان مردم بستند

 

کاغذ بدریدند و قلم بشکستند

 

وز دست و زبان حرف گیران پرستند

 

ملک گفتا : هر آینه ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را شاید . گفت : ای ملک نشان خردمندان کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن ندهد.

هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد

 

که استخوان خورد و جانور نیازارد

 

* * * *

 حکایت

 سیه گوش را گفتند تو را ملازمت صحبت شیر به چه وجه اختیار افتاد؟ گفت : تا فضله ی صیدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولت او زندگانی می کنم . گفتندش اکنون که به ظل حمایتش درآمدی و به شکر نعمتش اعتراف کردی چرا نزدیکتر نیایی تا به حلقه ی خاصان درآرد و از بندگان مخلصت شمارد؟ گفت : همچنان از بطش او ایمن نیستم.

اگر صد سال گبر آتش فروزد

 

اگر یک دم در او افتد بسوزد

افتد که ندیم حضرت سلطان را زر بیاید و باشد که سر برود و حما گفته اند ا زتلون طبع پادشاهان برحذر باید بود که وقتی به سلامی برنجند و دیگر وقت به دشنامی خلعت دهند و آورده اند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان.

تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار

 

بازى و ظرافت به ندیمان بگذار

 

* * * *

حکایت

  یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت فاقه نمی آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگی کرده وشد کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد.

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست

 

بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست

 

باز از شماتت اعدا براندیشم که بطعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروت حمل کنند و گویند:

مبین آن : بى حمیت را که هرگز

 

نخواهد دید روى نیکبختى

 

که آسانى گزیند خویشتن را

 

زن و فرزند بگذارد بسختى

 

و در علم محاسبت چنانکه معلوم است چیزی دانم و گر به جاه شما جهتی معین شود که جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم. گتفم : عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارید : امید و بیم ، یعنی امید نان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن .

کس نیاید به خانه درویش

 

که خراج  زمین و باغ بده

 

یا به تشویش و غصه راضى باش

 

یا جگربند، پیش زاغ بنه

 

گفت : این مناسبت حال من نگفتی و جواب سوال من نیاوردی. نشنیده ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد؟

راستى موجب رضاى خدا است

 

کس ندیدم که گم شد از ره راست

 

و حکما گویند ، چار کس از چارکس به جان برنجند. حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب و آن که حساب پاک است از محاسب چه باک است ؟

مکن فراخ روى در عمل اگر خواهى

 

که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ

 

تو پاک باش و مدار از کس اى برادر، باک

 

زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ

 

گفتم : حکایت آن روباه مناسب حال توست که دیدنش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان . کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است ؟ گفتا : شنیده ام که شتر را بسخره می گیرند. گفت : ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت : خاموش که اگر حسودان بغرض گویند شتر است و گرفتار آیم که را غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند؟ و تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرد بود . تو را همچنین فضل است و دیانت و تقوا و امانت اما متعنتان در کمین اند و مدعیان گوشه نشین. اگر آنچه حسن سیرت توست بخلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی.

به دریا در منافع بى شمار است

 

اگر خواهى ، سلامت در کنار است

 

رفیق این سخن بشنید و بهم برآمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخنهای رنجش آمیز گفتن گرتف کین چه عقل و کفایت است و فهم و درایت ؟ قول حکما درست آمد که گفته اند : دوستان به زندان بکار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند .

دوست مشمار آنکه در نعمت زند

 

لاف یارى و برادر خواندگى

 

دوست آن دانم که گیرد دست دوست

 

در پریشان حالى و درماندگى

 

دیدم که متغیر می شود و نصیحت به غرض می شنود . به نزدیک صاحبدیوان رفتم ، به سابقه ی معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش  بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند. چندی برین برآمد ، لطف طبعش را بدیدند و حس تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد. همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت و مشارالیه و معتمد علیه گشت. بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم :

ز کار بسته میندیش و در شکسته مدار

 

که آب چشمه حیوان درون تاریکى است

 

منشین ترش از گردش ایام که صبر

 

تلخ است ولیکن بر شیرین دارد

 

در آن قربت مرا با طایفه ای یاران اتفاق افتاد . چون از زیارت مکه بازآمدم دو منزلم استقبال کرد. ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیات درویشان. گفتم : چه حالت است ؟ گفت : آن چنانکه تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و ملک دام ملکه در کشف حقیقت آن استصقا نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه ی حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.

نبینى که پیش خداوند جاه

 

نیایش کنان دست بر بر نهند

 

اگر روزگارش درآورد ز پاى

 

همه عالمش پاى بر سر نهند

 

فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده ی سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص . گفتم : آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار

 

یا موج ، روزى افکندش مرده بر کنار

 

مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن .بدین کلمه اختصار کردیم .

ندانستى که بینى بند بر پاى

 

چو در گوشت نیامد پند مردم ؟

 

دگر ره چون ندارى طاقت نیش

 

مکن انگشت در سوراخ کژدم

 

* * * *

حکایت

  تنی چند از روندگان در صحبت من بودند . ظاهر ایشان به صلاح آراسته و یکی را از بزرگان در حق این طایقه حسن ظنی بلیغ و ادراری معین کرده ، تا یکی ازینان حرکتی کرده نه مناسب حال درویشان. ظن آن شخص فاسد شد و بازار اینان کاسد . خواستم تا به طریقی کفاف یاران مستخلص کنم . آهنگ خدمتش کردم ، دربانم رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطیفان گفته اند :

در میر و وزیر و سلطان را

 

بى وسیلت مگرد پیرامن

 

سگ و دربان چو یافتند غریب

 

این گریبانش گیرد، آن دامن

 

چندان که مقربان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف یا و با اکرام دراوردند و برتر مقامی معین کردند اما بتواضع فروتر نشستم. و گفتم :

بگذار که بنده کمینم

 

تا در صف بندگان نشینم

 

آن بزرگمرد گفت : الله الله چه جای این گفتار است؟

گر بر سر چشم ما نشینى

 

بارت بکشم که نازنینى

 

فی الجمله بنشستم و از هر دری سخن پیوستم تا حدیث زلت یاران در میان آمد و گفتم :

چه جرم دید خداوند سابق الانعام

 

که بنده در نظر خویش خوار مى دارد

 

خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف

 

که جرم بیند و نان برقرار مى دارد

 

حاکم این سخن عظیم بپسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده ی ماضی مهیا دارند و موونت ایام تعطیل وفا کنند . شکر نعمت بگفتم و زمین خدمت ببوسیدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم.

چو کعبه قبله حاجت شد از دیار بعید

 

روند خلق به دیدارش از بسى فرسنگ

 

تو را تحمل امثال ما بباید کرد

 

که هیچکس نزند بر درخت بى بر، سنگ

 

* * * *

حکایت

 ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت . دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ بر سپاه و رعیت بریخت.

نیاساید مشام از طبله عود

 

بر آتش نه که چون عنبر ببوید

 

بزرگى بایدت بخشندگى کن

 

که دانه تا نیفشانى نرود

 

یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت ار به سعی اندوخته اند و برای مصلحتی نهاده ، دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پیش است و دشمنان از پس ، نباید که وقت حاجت فرومانی.

اگر گنجى کنى بر عامیان بخش

 

رسد هر کد خدایى را برنجى

 

چرا نستانى از هر یک جوى سیم

 

که گرد آید تو را هر وقت گنجى

 

ملک روی ازین سخن بهم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت

نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت

* * * *

 حکایت

 آورده اند که نوشین روان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازین قدر چه خلل آید؟ گفت: بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.

اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبى

 

برآورند غلامان او درخت از بیخ

 

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

 

زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ

 

* * * *

حکایت

غافلی را شنیدم که خانه ی رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند ، بی خبر از قول حکیمان که گفته اند هر که خدای را عز و جل بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.

آتش سوزان نکند با سپند

 

آنچه کند دود دل دردمند

 

سرجمله حیوانات گویند که شیرست و اذل جانوران خر و باتفاق خر بار بر به که شیر مردم در.

مسکین خر اگر چه بى تمیز است

 

چون بار همى برد عزیز است

 

گاوان و خران بار بردار

 

به ز آدمیان مردم آزار

باز آمدیم به حکایت وزیر غافل. ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. در شکنجه کشید و به هنواع عقوبت بکشت.

حاصل نشود رضاى سلطان

 

تا خاطر بندگان نجویى

 

خواهى که خداى بر تو بخشد

 

با خلق خداى کن نکویى

 آورده اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل کرد و گفت:

نه هر که قوت بازوى منصبى دارد

 

به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

 

توان به حلق فرو برد استخوان درشت

 

ولى شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف

 

نماند ستمکار بد روزگار

 

بماند بر او لعنت پایدار

 

* * * *

 حکایت

  مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد . درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و درچاه کرد . درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت . گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت : من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت : چندین روزگار کجا بودی؟ گفت : از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.  

ناسزایى را که بینى بخت یار

 

عاقلان تسلیم کردند اختیار

 

چون ندارى ناخن درنده تیز

 

با ددان آن به ، که کم گیرى ستیز

 

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد

 

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

 

باش تا دستش ببندد روزگار

 

پس به کام دوستان مغزش برآر

 

* * * *

حکایت

  یکی از ملوک مرضی هایل گرفت که اعادت ذکر آن ناکردنی اولی. طایفه حاکمان یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف . بفرمود طلب کردن. دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند . پدرش و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوا داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد . پسر سر سوی آسمان برآورد و تبسم کرد . ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است ؟ گفت ناز فرزندان بر پدر و مادران باشد و دعوی پیش قاضی بردند و داد از پادشه خواهند . اکنون پدر و مادر به علت حطام دنیا مرا به خون در سپرند و قاضی به کشتن فتوا دهد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی بیند بجز خدای عزوجل پناهی نمی بینم.

پیش که برآورم ز دستت فریاد؟

 

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

 

سلطان را دل ازین سخن بهم برآمد و آب در دیده بگردانید و گفت : هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ریختن . سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.

همچنان  در فکر آن بیتم  که گفت :

 

پیل بانى بر لب دریاى نیل

 

زیر پایت گر بدانى حال مور

 

همچو حال تو است زیر پاى پیل

 

* * * *

حکایت 

 یکی از بندگان عمرو لیث گریخته بود . کسان در عقبش برفتند و باز آوردند . وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیشه عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند ، حکم خداوند راست

اما به موجب آنکه پرورده ی نعمت این خاندانم ، نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی ، اجازت فرمای تا وزیر بکشم آنگه قصاص او بفرمای خون مرا ریختم تا بحق کشته باشی. ملک را خنده گرفت ، وزیر را گفت : چه مصلحت می بینی؟ گفت : ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکنی. گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته اند :

چو کردى با کلوخ انداز پیکار

 

سر خود را به نادانى شکستى

 

چو تیر انداختى بر روى دشمن

 

چنین دان کاندر آماجش نشستى

 

* * * *

 حکایت

 ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس ، نیک محضر که همگنان را در مواجهه خدمت کردی ، و در غیبت نکویی گفتی. اتفاقا ازو حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد . مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن . در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردند ی و زجر و معافیت روا نداشتندی.

صلح با دشمن اگر خواهى هرگه که تو را

 

در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن

 

سخن آخر به دهان مى گذرد موذى را

 

سخنش تلخ نخواهى دهنش شیرین کن

 

آن چه مضمون خطاب ملک بود ا زعهدته بعضی بدر آمد و به بقیتی در زندان بماند . آورده اند که طکی از ملوک ناحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزتی کردند . اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمامتر سعی کرده شود و اعیان ای« ملک به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر . خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشیدن و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید برقفای ورق نبشت و روان کرد. یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسه دارد . ملک بهم برآمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفت و رسالت بخواندند . نبشته بود که حسن ظن بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشرطف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست بتحکم آنکه پرورده نعمت نعمت این خاندان است وبه اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنانکه گفته اند :

آن را که به جاى تو است هر دم کرمى

 

عذرش بنه ار کند به عمرى ستمى 

 

ملک را سیرت حق شناسی او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم تو را بی جرم و خطا آزردن. گفت : ای خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی بیند. تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولیتر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته اند :

گر گزندت رسد ز خلق مرنج

 

که نه راحت رسد ز خلق نه رنج

 

از خدا دان خلاف دشمن و دوست

 

کین دل هردو در تصرف اوست

 

گرچه تیر از کمان همى گذرد

 

از کماندار بیند اهل خرد

 

* * * *

حکایت

  یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی گفت مرسوم فلان را چندانکه هست مضاعف کنید. که ملازم درگاه است و مترصد فرمان دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون . صاحبدلی بشنید و فریاد و خروش از نهادش برآمد . پرسیدندش چه دیدی؟ گفت : مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همین مثال دارد.

دو بامداد گر آید کسى به خدمت شاه

 

سیم هر آینه در وى کند بلطف نگاه

 

مهترى در بول فرمان است

 

ترک فرمان دلیل حرمان است

 

هر که سیماى راستان دارد

 

سر خدمت بر آستان دارد

 

* * * *

حکایت

 ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگران را دادی بطرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت :

مارى تو که کرا ببینى بزنى

 

یا بوم که هر کجت نشینى نکنى

 

زورت از پیش مى رود با ما

 

با خداوند غیب دان نرود

 

زورمندى مکن بر اهل زمین

 

تا دعایى بر آسمان برود

 حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت او درهم کشید و بر او التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد وس ایر املاکش بسوخت و ز بستر نرمش به خاکستر نرم نشاند . اتفاقا همان شخص بر او گذشت و دیدش که با یاران همی گفت : ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت : از دل درویشان.

حذر کن ز درد درونهاى ریش

 

که ریش درون عاقبت سر کند

 

بهم بر مکن  تا توانى دلى

 

که آهى جهانى به هم بر کند

 و بر تاج کیخسرو نبشته بود :

چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز

 

که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت

 

چنانکه دست به دست آمده است ملک به ما

 

به دستهاى دگر همچنین بخواهد رفت 

 

* * * *

 حکایت

  کشتى گیرى در فن کشتى گیرى سرآمده بود و سیصد و شصت بند فاخر بدانستی  مگر گوشه ی خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت. سیصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تاخیر کردی . فی الجمله پسر در قوت و صنعت سرآ»د و کسی را در زمان او با او امکان مقومت نبود تا بحدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود : استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگیست و حق تربیت وگرنه به قوت ازو کمتر نیستم وبه صنعت با او برابرم. ملک را این سخن دشخوار آمد . فرمود تا مصارعت کننند. مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران روی زمین حاضر شدند . پسر چون پیل مست اندر آمد بصدمتی که اگر کوه رویین تن بودی از جای برکندی . استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است . بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او درآویخت . پسر دفع ندانست بهم برآمد. استا به دو دست از زمینش بالای سر برد و کوفت . غریو از خلق برخاست . ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده ی خویش دعوی مقومت کردی و بسر نبردی. گفت : ای پادشاه روی زمین ، به زور آوردی بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و مه عمر از من دریغ همی داشت ، امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد . گفت : از بهر چنین روزی که زیرکان گفته اند : دوست را چندان قوت مده که دشمنی کند . نشنیده ای که چه گفت آنکه از پرورده خویش جفا بدید.

یا مگر کس در این زمانه نکرد

 

کس نیاموخت علم تیر از من

 

که مرا عاقبت نشانه نکرد

 

* * * *

 حکایت

  فقیرى وارسته و آزاده ، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از کنار او گذشت . آن فقیر بر اساس اینکه آسایش زندگى را در قناعت دیده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نکرد.110

پادشاه به خاطر غرور و شوکت سلطنت ، از آن فقیر وارسته رنجیده خاطر شد و گفت : این گروه خرقه پوشان لباس پروصله پوش  همچون جانوران بى معرفتند که از آدمیت بى بهره مى باشند.

وزیر نزدیک فقیر آمد و گفت : اى جوانمرد! سلطان روى زمین از کنار تو گذر کرد، چرا به او احترام نکردى و شرط ادب را در برابرش بجا نیاوردى ؟

فقیر وارسته گفت : به شاه بگو از کسى توقع خدمت و احترام داشته باش ‍ که از تو توقع نعمت دارد. وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نیستند.

پادشه پاسبان درویش است

 

گرچه رامش به فر دولت او است

 

گوسپند از براى چوپان نیست

 

بلکه چوپان براى خدمت او است

 

یکى امروز کامران بینى

 

دیگرى را دل از مجاهده  ریش

 

روزکى چند باش تا بخورد

 

خاک مغز سر خیال اندیش

 

فرق شاهى و بندگى برخاست

 

چون قضاى نوشته آمد پیش

 

گر کسى خاک مرده باز کند

 

ننماید توانگر و درویش

 

سخن آن فقیر وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت ، به او گفت : حاجتى از من بخواه تا برآورده کنم .

فقیر وارسته پاسخ داد: حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهى .

شاه گفت : مرا نصیحت کن .

فقیر وارسته گفت :

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

 

کین دولت و ملک مى رود دست به دست 

 

* * * *

حکایت

 یکی از وزرا پیش ذالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان . ذوالنون بگریست و گفت : اگر من خدای را عزوجل چنین پرستیدمی که تو سلطان را ، از جمله صدیقان بودمی.

گرنه امید و بیم راحت و رنج

 

پاى درویش بر فلک بودى

 

ور وزیر از خدا بترسیدى

 

همچنان کز ملک ، ملک بودى

 

* * * *

 حکایت

 پادشاهی به کشتن بی گناهی فرمان داد. گفت : ای ملک بموجب خشمی که تو را بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس بسر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند .

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

 

تلخى و خوشى و زشت و زیبا بگذشت

 

پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد

 

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

 

ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست .

* * * *

حکایت

وزرای انوشیروان درمهمی از مصالح مملکت اندیشه همی کردند و هریکی از ایشان دگرگونه رای همی زدند و ملک همچنین تدبیری اندیشه کرد. بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد. وزیران درنهانش گفتند : رای ملک را چه مزیت دیدی بر فرک چندین حکیم ؟ گفت : بموجب آنکه انجام کارها معلوم نیست و رای همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رای ملک اولیتر است تا اگر خلاف صواب آید بعلت متابعت ، از معاتبعت ، ا زمعاتبت ایمن باشم.

خلاف راءى سلطان راءى جستن

 

به خون خویش باشد دست شستن

 

اگر خود روز را گوید: شب است این

 

بباید گفتن ، آنک ماه و پروین

 

* * * *

 حکایت

  شیادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آ»د که از حج همی آیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته ام . نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندیمان حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت : من او را عید اضحی در بصره دیدم . معلوم شد که حاجی نیست. دیگری گفتا : پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه صورت بندد. ؟ و شعرش را به دیوان انوری دریافتند. ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت . گتف : ای خداوند روی زمین یک سخنت دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم . گفت : بگو تا آن چیست. گفت :

غریبى گرت ماست پیش آورد

 

دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ

 

اگر راست مى خواهى از من شنو

 

جهان دیده ، بسیار گوید دروغ

 

ملک را خنده گرتف و گفت : ازین راست رت سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مامول اوست مهیا دارند و بخوشی برود.

* * * *

حکایت

 یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را بخیر توسط نمودی . ا تفاقا به خطاب ملک گرفتار آمد. همگنان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبش ملاطفت نمودند و بزرگان شکر سیرت خوبش به افواه گفتند تا ملک از سر عتاب او درگذشت . صاحبدلی برین اطلاع یاتف و گفت :

تا دل دوستان به دست آرى

 

بوستان پدر فروخته به

 

پختن دیگ نیکخواهان را

 

هر چه رخت سر است سوخته به

 

با بداندیش هم نکویى کن

 

دهن سگ به لقمه دوخته به

 

* * * *

حکایت

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر باز آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد . هارون ارکان دولت را گفت : جزای چنین کس چه باشد؟ ی:ی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. هارون گتف : ای پسرم کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده ، نته چندانکه انتقام از حد درگذرد آنگاه ظلم از طرف ما و دعوی از قبل خصم.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند

 

که با پیل دمان  پیکار جوید

 

بلى مرد آنکس است از روى محقیق

 

که چون خشم آیدش باطل نگوید

 

* * * *

 حکایت

  با طایفه بزرگان به کشتى در نشسته بودم . کشتى کوچکى در پی ما غرق شد. دو برادر از آن کشتى کوچک ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. یکى از بزرگان به کشتیبان گفت : این دوان را از بگیر که اگر چنین کنى ، براى هر کدام پنجاه دینارت دهم .

ملاح خود  به آب افکند و  به سراغ آنها رفت و یکى از آنها را نجات داد، آن دیگرى  هلاک شد.

ملاح را گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود  ، از این رو این یکى نجات یافت و آن دیگر به خاطر تاءخیر دستیابى تو به او، هلاک گردید.خندید و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است که عمر هر کسى به سر آمد، قابل نجات نیست ، ولى علت دیگرى نیز داشت و آن اینکه : میل خاطرم به نجات این یکى بیشتر از آن هلاک شده بود، زیرا سالها قبل ، روزى در بیابان مانده بودم ، این شخص به سر رسید و مرا بر شترش سوار کرد و به مقصد رسانید، ولى در دوران کودکى از دست آن برادر هلاک شده ، تازیانه اى خورده بودم .

گفتم : صدق الله ، من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها :

تا توانى درون کس متراش

 

کاندر این راه خارها باشد

 

کار درویش مستمند برآر

 

که تو را نیز کارها باشد

 

* * * *

حکایت

  دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی ؟ گفت : تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته اند : نان خود خوردند و نشستن به که کمر شمشیر زرین بخدمت بستن.

به دست آهک تفته کردن خمیر

 

به از دست بر سینه پیش امیر

 

عمر گرانمایه در این صرف شد

 

تا چه خورم صیف  و چه پوشم شتا

 

اى شکم خیره به نانى بساز

 

تا نکنى پشت به خدمت دو تا

* * * *

حکایت

  کسی مژده پیش انوشیروان برد گفت : شنیدم که فلان دشمن تو را خدای عزوجل برداشت. گفت : هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟

اگر بمرد عدو جاى شادمانى نیست

 

که زندگانى ما نیز جاودانى نیست 

 

* * * *

 حکایت

  گروهى  حکما به حضرت انوشیروان همی گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش. گفتندش : جرا با ما د راین بحث نگویی ؟ گفت : وزیران بر مثال ابطال اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را . پس چون ببینم که رای شما برصواب است مرا بر سر آن سخن گفتن حمت نباشد.

چو کارى بى فضول من بر آید

 

مرا در وى سخن گفتن نشاید

 

و گر بینم که نابینا و چاه است

 

اگر خاموش بنشینم گناه است 

 

* * * *

 حکایت

   هارون الرشید را چون بر سرزمین مصر، مسلم شد گفت : بر خلاف آن طاغوت فرعون  که بر اثر غرور تسلط بر سرزمین مصر، ادعاى خدایى کرد، من این کشور را جز به خسیس ترین غلامان نبخشم .

از این رو هارون را غلامی سیاه به نام خصیب بود  بسیار نادان بود، او را طلبید و فرمانروایى کشور مصر را به او بخشید.گویند: آن غلام سیاه به قدرى کودن بود که گروهى از کشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: پنبه کاشته بودیم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.

غلام سیاه در پاسخ گفت : مى خواستید پشم بکارید!

اگر دانش به روزى  در فزودى

 

ز نادان تنگ روزى تر نبودى

 

به نادانان چنان روزى رساند

 

که دانا اندر آن عاجز بماند

 

بخت و دولت به کاردانى نیست

 

جز بتاءیید آسمانى نیست

 

او فتاده است در جهان بسیار

 

بى تمیز  ارجمند و عاقل خوار

 

کیمیاگر به غصه مرده و رنج

 

ابله اندر خرابه یافته گنج

 

* * * *

حکایت

  کنیزکى از اهالى چین را براى یکى از شاهان به هدیه آوردند.شاه در حال مستى خواست با او آمیزش کند. او تمکین نکرد. شاه خشمگین شد و او را به غلام سیاهى بخشید.

آن غلام سیاه به قدرى بدقیافه بود که لب بالایش از دو طرف بینیش بالاتر آمده بود و لب پایینش به گریبانش فرو افتاده بود، آن چنان هیکلى درشت و ناهنجار داشت که صخرالجن  از دیدارش مى رمید و عین القطر  از بوى بد بغلش مى گندید:

تو گویى تا قیامت زشترویى

 

بر او ختم است و بر یوسف نکویى

 

چنانکه شوخ طبعان لطیفه گو مى گویند:

شخصى نه چنان کریه منظر

 

کز زشتى او خبر توان داد

 

آنکه بغلى نعوذ باالله

 

مردار به آفتاب مرداد

 

این غلام سیاه که در آن وقت هوسباز و پرشهوت بود، همان شب با آن کنیز آمیزش کرد. صبح آن شب ، شاه که از مستى بیرون آمده بود، به جستجوى کنیز پرداخت . او را نیافت . ماجرا را به او خبر دادند. او خشمگین شد و فرمان داد که غلام سیاه را با کنیز محکم ببندند و بر بالاى بام کوشک ببردن و از آنجا به قعر دره گود بیفکنند.

یکى از وزیران پاک نهاد دست شفاعت به سوى شاه دراز کرد و گفت : غلام سیاه بدبخت را چندان خطایى نیست که درخور بخشش نباشد، با توجه به اینکه همه غلامان و چاکران به گذشت و لطف شاه ، خو گرفته اند.

شاه گفت : اگر غلام سیاه یک شب همبسترى با کنیز را، تاءخیر مى انداخت چه مى شد؟ که اگر چنین مى کرد، من خاطر او را به عطاى بیش ‍ از قیمت کنیز، شاد مى نمودم .

وزیر گفت : اى پادشاه روى زمین ! آیا نشنیده اى که :

تشته سوخته در چشمه روشن چو رسید

 

تو مپندار که از پیل دمان  اندیشد

 

ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان

 

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد

 

شاه از این لطیفه فرح بخش وزیر، خوشش آمد و به او گفت : اکنون غلام سیاه را بخشیدم ، ولى کنیزک را چه کنم ؟

وزیرگفت : کنیزک را نیز به غلام سیاه ببخش ، زیرا نیم خورده او شایسته و سزاوار او است .

هرگز آن را به دستى مپسند

 

که رود جاى ناپسندیده

 

تشنه را دل نخواهد آب زلال

 

نیم خورده دهان گندیده

 

* * * *

 حکایت

  اسکندر رومی را پرسیدند : دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش ازین بوده است و ایشان را چنین فتحی میسر نشده ؟ گفتا: به عون خدای عزوجل ، هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز بنکویی نبردم.

بزرگش نخوانند اهل خرد

 

که نام بزرگان به زشتى برد

 

..........................................................................................................................................................

   باب دوم : در اخلاق پارسایان  

  

حکایت

یکی از بزرگان گفت : پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی بطعنه سخنها گفته اند ؟ گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم .

هر که را، جامه پارسا بینى

 

پارسا دان و نیک مرد انگار

 

ور ندانى که در نهانش چیست

 

محتسب را درون خانه چکار؟

* * * *

حکایت

درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی مالید و می گفت : یا غفور و یا رحیم - تو دانى که از ظلوم و جهول چه آید؟

عذر قصیر خدمت آوردم

 

که ندارم به طاعت استظهار

 

عاصیان از گناه توبه کنند

 

عرفان از عبادت استغفار

 

عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت . من بنده امید آورده ام نه طاعت بدریوزه آمده ام نه بتجارت . اصنع بى ما انت اهله.

بر در کعبه سائلى دیدم

 

که همى گفت و مى گرستى خوش

 

من نگویم که طاعتم بپذیر

 

قلم عفو بر گناهم کش 

* * * *

حکایت

عبدالقادر گیلانى را رحمه الله علیه ، در حرم کعبه روی بر حصبا نهاده همی گفت :

خدایا! ببخشای ، وگر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم .

روى بر خاک عجز مى گویم

 

هر سحرگه که باد مى آید

 

اى که هرگز فراموشت نکنم

 

هیچت از بنده یاد مى آید؟

* * * *

حکایت

دزدی به خانه ی پارسایی درآمد. چندان که جست چیزی نیافت . دلتنگ شد . پارسا خبر شد ، گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.

شنیدم که مردان راه خداى

 

دل دشمنان را نکردند تنگ

 

تو را کى میسر شود این مقام

 

که با دوستانت خلافست و جنگ

 

مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا . نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

 

بى گمان عیب تو پیش دگران خواهد بر

* * * *

حکایت

تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت . خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند. این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده و برکت دریغ داشتن که من در نفس خویش این قدرت و سرعت می شناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر.

یکی زان میان گفت : ازین سخن که شنیدی دل تنگ مدار که درین روزها دزدی بصورت درویشان برآمده ، خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد.

چه دانند مردان که در خانه کیست ؟

 

نویسنده داند که در نامه چیست ؟

 

از آنجا که سلامت حال درویشان ، است گمان فضولش نبردند و به یاری قبولش کردند.

صورت حال عارفان دلق  است

 

این قدر بس که روى در خلق است

 

در عمل کوش و هر چه خواهى پوش

 

تاج بر سر نه و علم بر دوش

 

در قژاکند  مرد باید بود

 

بر مخنث  سلاح جنگ چه سود؟

 

روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه به پای حصار خفته که دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که به طهارت می رود و به غارت می رفت.

پارسا بین که خرقه در بر کرد

 

جامه کعبه را جل خر کرد

 

چندانکه از نظر درویشان غایب شد به برجی رفت و درجی بدزدید . تا روز روشن شد آن تاریک مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته . بامدادان همه را به قلعه درآوردند و بزدند و به زندان کردند . از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم و اسلامة فى الوحده.

چو از قومى ، یکى بى دانشى کرد

 

نه که را منزلت ماند نه مه را

 

شنیدستى که گاوى در علف خوار

 

بیالاید همه گاوان ده را

 

گفتم سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درویشان محروم نماندم . گرچه بصورت از صحبت وحید افتادم . بدین حکایت که گفتی مستفید گشتم و امثال مرا همه عمر اطن نصیحت به کار آید .

به یک ناتراشیده  در مجلسى

 

برنجد دل هوشمندان بسى

 

اگر برکه اى پر کنند از گلاب

 

سگى در وى افتد، کند منجلاب

* * * *

حکایت

زاهدی مهمان پادشاه شد، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحیت در حق او زیادت کنند.

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی

کاین ره که تو می روی به ترکستان است

چون به مقام خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت گفت : ای پدر باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت : در نظر ایشان چیزی نخوردم که بکار آید . گفت : نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بکار آید.

اى هنرها گرفته بر کف دست

 

عیبها برگرفته زیر بغل

 

تا چه خواهى گرفتن اى مغرور

روز درماندگى به سیم دغل

* * * *

حکایت

یاد دارم که ایام طفولیت ، بسیار عبادت مى کردم و شب را با عبادت به سر مى آوردم . در زهد و پرهیز جدیت داشتم . یک شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بیدار بوده و قرآن مى خواندم ، ولى گروهى در کنار ما خوابیده بودند، حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم : از این خفتگان یک نفر برخاست تا دور رکعت نماز بجاى آورد، به گونه اى در خواب غفلت فرو رفته اند که گویى نخوابیده اند بلکه مرده اند.

پدرم به من گفت : عزیزم ! تو نیز اگر خواب باشى بهتر از آن است که به نکوهش مردم زبان گشایى و به غیبت و ذکر عیب آنها بپردازى .

نبیند مدعى  جز خویشتن را

 

که دارد پرده پندار در پیش

 

گرت چشم خدا بینى ببخشند

 

نبینى هیچ کس عاجزتر از خویش 

* * * *

 حکایت

یکى از بزرگان را به محفلی اندر همی ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه می کردند. سربرآورد و گفت : من آنم که من دانم.

شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است

 

وز خبث باطنم  سر خجلت فتاده پیش

 

طاووس را به نقش و نگارى که هست خلق

 

تحسین کنند و او خجل از پاى زشت خویش 

* * * *

حکایت

یکى از صلحای لبنان که مقامات او میان عرب به مشهور ، به جامع دمشق درآمد، برکه حوض کلاسه رفت طهارت همی ساخت، ناگاه پایش لغزید و به داخل آب افتاد و با رنج بسیار از آب نجات یافت . مشغول نماز شد، پس از نماز یکى از اصحاب نزدش آمد و گفت : مشکلى دارم ، اجازت دهی.

مرد صالح گفت :آن چیست؟

او گفت : به یاد دارم که شیخ بر روى دریاى روم راه رفت و قدمش تر نشد، ولى براى تو در حوض کوچک حالتى پیش آمد؟ نزدیک بود به هلاکت برسى ؟

مرد صالح پس از فکر و تامل بسیار به او گفت : آیا نشنیده اى که خواجه عالم ، سرور جهان رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:

لى مع الله وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب ولا نبى مرسل :

مرا با خدا وقتى هست که در آن وقت آن چنان یگانگى وجود دارد که  فرشته ویژه و پیامبر مرسل در آن نگنجند.

ولى نگفت على الدوام  همیشه  بلکه فرمود: وقتى از اوقات  . آن حضرت در یک وقت چنین فرمود که جبرئیل و میکائیل به حالت او راه ندارند  ولى در وقت دیگر با همسران خود حفصه و زینب ، دمساز شده ، خوش مى گفت : و مى شنید.

مشاهدة الابرار بین التجلى و الاستتار:

مشاهده و دیدار نیکان ، بین آشکارى و پوشیدگى است .

مشاهده الابرار بین التجلی و الاستار. می نماید و می ربایند.

دیدار می نمایی و پرهیز می کنی

بازار خویش و آتش ما تیز مى کنى

 اشاهد من اهوی بغیر وسیله

فیلحقنی شان اضل طریقا

* * * *

حکایت

یکى پرسید: از آن گم کرده فرزند

 

که اى روشن گهر پیر خردمند

 

ز مصرش بوى پیراهن شنیدى

 

چرا در چاه کنعانش ندیدى ؟

 

بگفت : احوال ما برق جهان است

 

چرا در چاه کنعانش ندیدى ؟

 

گهى بر طارم اعلى نشینیم

 

گهى بر پشت پاى خود نبینیم

 

اگر درویش در حالى بماندى

 

سر و دست از دو عالم بر فشاندى

* * * *

حکایت

در جامع  بعلبک  بودم .یک روز چند کلمه به عنوان پند و اندرز براى جماعتى که در آنجا بودند، مى گفتم ، ولى آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بى بصیرت یافتم که آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند که در وجود آنها راهى به جهان معنویت نبود. دیدم که سخنم در آنها بى فایده است و آتش سوز دلم ، هیزم تر آنها را نمى سوزاند. تربیت و پرورش آدم نماهاى حیوان صفت و آینه گردانى در کوى کورهاى بى بصیرت ، برایم ، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه مى دادم و در معنویت باز بود. سخن از این آیه به میان آمد که خداوند مى فرماید:

و نحن اقرب الیه من حبل الورید:

و ما از رگ گردن ، به انسان نزدیکتریم .

دوست نزدیکتر از من به من است

 

وین عجبتر که من از وى دورم

 

چه کنم با که توان گفت که دوست

 

در کنار من و من مهجورم

 

من از شرا باین سخن مست و فضاله قدح در دست که رونده ای برکنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد و نعره ای زد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس بجوش.گفتم:

اى سبحان الله ! دوران باخبر، در حضور و نزدیکان بى بصر، درو!

فهم سخن چون نکند مستمع

 

قوت طبع از متکلم مجوى

 

فسحت میدان ارادت بیار

 

تا بزند مرد سخنگوى گوى 

* * * *

حکایت

شبى در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند . سربنهادم و شتربان را گفتم : دست بدار از من .

پاى مسکین پیاده چند رود؟

 

کز تحمل  ستوده شد بختى

 

تا شود جسم فربهى لاغر

 

لاغرى مرده باشد از سختى

 

ساربان گفت : اى برادر! حرم در پیش است و حرامى در پس . اگر رفتى ، بردى و گر خفتى مردى . 

خوش است زیر مغیلان  به راه بادیه خفت

 

شب رحیل ، ولى ترک جان بباید گفت

 

* * * *

حکایت

پاسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی شد. مدتها در آن رنجور  بود و شکر خدای عز وجل علی الدوام گفتی . پرسیدندش که شکر چه می گویی ؟ گفت : شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.

اگر مرا زار به کشتن دهد آن یار عزیز

 

تا نگویى که در آن دم ، غم جانم باشد

 

گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد

 

کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد

 

* * * *

حکایت

درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمى را از خانه یکى از پاک مردان دزدید. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند.

صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم.

قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.

صاحب گلیم گفت : اموال من وقف فقیران است ، هر فقیرى که از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نیست .

قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت : آیا جهان بر تو تنگ آمده بود که فقط از خانه چنین پاک مردى دزدى کنى ؟!

دزد گفت : اى حاکم ! مگر نشنیده اى که گویند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مکوب .

چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده

 

دشمنان را پوست بر کن ، دوستان را پوستین

 

* * * *

 حکایت

پادشاهى پارسایی را دید ، گفت : هیچت از ما یاد آید؟ گفت : بلی، وقتی که خدا را فراموش می کنم.

هر سو دود آن کس ز بر خویش براند

 

و آنرا که بخواند به در کس نداواند

* * * *

حکایت

یکى از جمله ی صالحان بخواب دید مر پادشاهى را  در بهشت است و پارسایى در دوزخ ،پرسید: موجب این درجات چیست و سبب آن درکات؟که مردم بر خلاف این اعتقاد داشتند؟!

ندایى آمد که : این پادشاه به خاطر دوستى با پارسایان به بهشت رفت و آن پارسا به خاطر تقرب به شاه ، به دوزخ رفت .

دلقت به چکار آید و مسحى و مرقع

 

خود را ز عملهاى نکوهیده برى دار

 

حاجت به کلاه برکى  داشتنت نیست

 

درویش صفت باش و کلاه تترى دار

* * * *

حکایت

پیاده ای سر و پا برهنه با کارونان حجاز از کوفه بدر آمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. خرامان همی رفت و می گفت :

نه بر اشترى سوارم ، نه چو خر به زیر بارم

 

نه خداوند رعیت ، نه غلام شهریارم

 

غم موجود و پریشانى معدوم ندارم

 

نفسى مى زنم آسوده و عمرى به سر آرم

 

اشتر سواری گفتش :ای درویش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بمیری.نشنید و قدم در بیابان نهاد و اشتر سواری گفتش : ای درویش کجا می روی ؟ برگرد که بسختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت . چون به نجله محمود در رسیدیم ، توانگر را اجل فرار سید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت :

شخصى همه شب بر سر بیمار گریست

 

چون روز آمد بمرد و بیمار بزیست

 

اى بسا اسب تیزرو که بماند

 

خرک لنگ ، جان به منزل برد

 

بس که در خاک تندرستان را

 

دفن کردیم و زخم خورده نمرد

* * * *

 حکایت

پادشاهی پارسایی را دید ، گفت : هیچت از ما یاد آید ؟ گفت : بلی > وقتی که خدا فراموش می کنم.

آنکه چون پسته دیدمش همه مغز

پوست بر پوست بود همچو پیاز

 

پارسایان روى در مخلوق

پشت بر قبله مى کنند نماز

 

چون بنده خداى خویش خواند

باید که به جز خدا نداند

* * * *

حکایت

کاروانی در زمین یونان بزدند و ننعمت بی قیاس ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود.

چو پیروز شد دزد تیره روان

 

چه غم دارد از گریه کاروان

 

لقمان حکیم اندر آن کاروانن بود . یکی گفتش از کاروانیان : مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود . گفت : دریغ کلمه ی حکمت با ایشان گفتن.

آهنى را که موریانه بخورد

 

نتوان برد از او به صیقل زنگ

 

به سیه دل چه سود خواندن وعظ

 

نرود میخ آهنین بر سنگ

 

همانا که جرم از طرف ماست.

به روزگار سلامت ، شکستگان دریاب

 

که جبر خاطر مسکین ، بلا بگرداند

 

چو سائل از تو به زارى طلب کند چیزى

 

بده و گرنه ستمگر به زور بستاند

* * * *

 حکایت

  یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دیدم . بهم برآمده و کف بردماغ انداخته .گفت  : این را چه حالت است ؟ گفتند : فلان دشنام دادش. گفت : این فرومایه هزار من سنگ برمی دارد و طاقت نمی آرد .

لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار

 

عاجز نفس ، فرومایه چه مردى زنى

 حکایت

 بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا . گفت : کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد و حکما گفته اند : برادر که دربند خویش است نه برادر و نه خویش است.

همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست !

 

دل در کسى نبند که دل بسته تو نیست

 

چو نبود خویش را دیانت و تقوا

 

قطع رحم بهتر از مودت قربى

 

یاد دارم که مدعی درین بیت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته بود : حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده اینچه تو گفتی مناقص آن است . گفتم : غلط کردی که موافق قرآن است ، ...و ان جاهداک لتشرک بى ما لیس لک به علم فلا تطعهما

هزار خویش که بیگانه از خدا باشد

 

فداى یکتن بیگانه کاشنا باشد

 

* * * *

حکایت

آورده اند که فقیهی دختری داشت بغایت زشت ، به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمی نمود.

زشت باشد دیبقى و دیبا

که بود بر عروس نازیبا

 

فی الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری بستند . آورده اند که حکیمی در آن تاریخ از سرندیب آمده بود که دیده ی نابینا روشن همی کرد. فقیه را گفتند : داماد را چرا علاج نکنی ؟ گفت : ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد ، شوی زن زشتروی ، نابینا به .

* * * *

حکایت

  پادشاهى به دیده ی استحقار در طایفه درویشان نظر کرد. یکی زان میان بفراست بجای آورد و گفت : ای ملک ما درین دنیا بجیش از تو کمتریم و بعیش از تو خوشتر و بمرگ برابر و بقیامت بهتر.

اگر کشور گشاى کامران است

 

و گر درویش ، حاجتمند نان است

 

در آن ساعت که خواهند این و آن مرد

 

نخواهند از جهان بیش از کفن برد

 

چو رخت از مملکت بربست خواهى

 

گدایى بهتر است از پادشاهى

 

ظاهر درویشی جامه ی ژنده است و موی سترده و حقیقت آن ، دل زنده و نفس مرده .

نه آنکه بر در دعوى نشیند از خلقى

 

وگر خلاف کنندش به جنگ برخیزد

 

اگر ز کوه غلطد آسیا سنگى

 

نه عارف است که از راه سنگ برخیزد

 

طریق درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل . هر که بدین صفتها که گفتم موصوف است بحقیقت درویش است وگر در قباست ، اما هرزه گردی بی نماز ، هواپرست  ، هوسباز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هرچه در میان آید و بگوید هرچه بر زبان آید ، رند است وگر در عباست.

اى درونت برهنه از تقوا

 

کز برون جامه ریا دارى

 

پرده هفت رنگى در مگذار

 

تو که در خانه بوریا دارى

 

* * * *

حکایت

  دیدم گل تازه چند دسته

برگنبدی از گیاه رسته

گفتم : چه بود گیاه ناچیز

تا در صف گل نشیند او نیز ؟

بگریست گیاه و گفت : خاموش

صحبت نکند کرم فراموش

گر نیست جمال و رنگ و بویم

 

آخر نه گیاه باغ اویم

 

من بنده حضرت کریمم

 

پرورده نعمت قدیمم

 

گر بى هنرم و گر هنرمند

 

لطف است امیدم از خداوند

 

با آنکه بضاعتى ندارم

 

سرمایه طاعتى ندارم

 

او چاره کار بنده داند

 

چون هیچ وسیلتش نماند

 

رسم است که مالکان تحریر

 

آزاد کنند بنده پیر

 

اى بار خداى عالم آراى

 

بر بنده پیر خود ببخشاى

 

سعدى ره کعبه رضا گیر

 

اى مرد خدا ! در خدا گیر

 

بدبخت کسى که سر بتابد

 

زین در، که درى دگر بیابد

 

* * * *

 حکایت

حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است ؟ گفت : آنکه را سخاوت است به شجاعت حاجت نیست.

نماند حاتم طائى ولیک تا به ابد

 

بماند نام بلندش به نیکویى مشهور

 

زکات مال به در کن که فضله رز را

 

چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور

 

نبشته  است بر گور بهرام گور

 

که دست کرم به ز بازوى زور

 

توکسوپلاسموزیس

توکسوپلاسموزیس عفونتی منتشر در جهان به واسطه تک یاخته درون سلولی توکسوپلاسما گوندیی می باشداز آنجایی که این تک یاخته انگلی درهمه مکانها وجود دارد عفونتهای انسانی در برخی جوامع تا100%نیز گزارش شده است.

طبق مطالعات انجام شده توکسوپلاسما عامل ایجاد تغییر در رفتارهای جوندگان می باشد که از آن جمله می توان به کاهش تحرک کاهش میزان یادگیری ترس از نوربروز وحشت وترس وافزایش زمان انجام فعالیتهای روزمره وافزایش زمان عکس العمل به محرکهای محیطی اشاره کرد.

جوندگان کوچک نقش مهمی در جرخه زندگی توکسوپلاسما گوندیی بازی می کنند وبه عنوان مخزن اصلی عفونت درگربه های اهلی و وحشی مطرح می باشند. 

در برخی نقاط جهان میزان آلودگی به توکسوپلاسما گوندیی در جوندگان کوچک تا 73درصد گزارش شده است. 

عفونت در جوندگان با بلع خاک.سبزی ویا آب آلوده به ااکسیت رخ می دهد.

در بررسی های مختلف عفونت مادرزادی توکسوپلاسما گوندیی در موشها به میزان 37درصد به اثبات رسیده است 

طی دوره عفونت مزمن توکسوپلاسموزیس در موشها  انتقال مادرزادی دیده شده است.)و51درصد انتقال مادزادی نیز درابتلا به عفونت حاد توکسوپلاسما گوندیی گزارش گردیده است.

جهت تشخیص آنتی بادی علیه توکسوپلاسما گوندیی روشهای گوناگونی در دسترس هستند که از آنجمله می توان ELISAو immunofluorescent    , sabin- Feldman dye test رانام برد. sabin- Feldman dye test به دلیل استفاده از انگل زنده به ندرت از  کاربرد دارد.

 )ELISA ٍ( enzyme –linked immunosorbent assay جهت تعیین آنتی بادی یک روش راحت وآسان در دسترس است.روش الایزا به صورت دستی واتومات با حساسیت وویژگی بالا و مورد قبول  جهت تیتر انواع آنتی بادی ها مورد استفاده می شود.

کیست هیداتید

کیست هیداتید عامل هیداتیدوز ، بیماری زئونوز است که توسط مرحله لاروی  گونه های مختلف سستود اکی نوکوک بصورت کیسه های پر از مایع در بافت های مختلف بدن ایجاد می شود

علائم بالینی بیماری هیداتیدوز  بسته به محل کیست:علائم شبیه یک توموراست که به تدریج رشد  می کند. معمولا اعضای مختلف گرفتار بوده ومدتها قبل از بروز علایم بیماری کیست وجود داشته است

اهمیت بیماری به  مشکلات بهداشتی ، هزینه ها و عوارض خطرناک عمل جراحی و در حیوانات به زیان های اقتصادی ناشی از جمع آوری و معدوم  کردن اعضای آلوده مربوط می شود  روش درمانی اصلی در بیماری کیست هیداتیک انسانی ، جراحی است .آلودگی به اکی نوکوکوزیس دارای انتشار جهانی بوده و بیشتر در مناطق گرمسیر و نیمه گرمسیر دیده می شود .آلودگی در کشورهای حاشیه مدیترانه ، خاورمیانه و آسیای جنوب شرقی ، استرالیا ، نیوزلند ، آمریکا و آفریقا و اروپا نیز وجود دارد  .در هر منطقه،  شدت آلودگی در انسان بستگی به میزان تماس انسان و سگ آلوده دارد. از طرفی حرفه و نحوه کار  و تماس مستقیم افراد با حیوانات بخصوص سگ تاثیر زیادی در ابتلا به بیماری دارد .  

رایج ترین روش تشخیص کیست هیداتید ELISA است ، روش های دیگری از جمله هماگلوتیناسیون غیر مستقیم ( IHA ) و یا آنتی بادی فلورسنت غیر مستقیم( IFA) با آنتی ژن های جذب شده توسط یک ماده جامد و ایمونوالکتروفورز(IEA ) نیز مورد استفاده قرار می گیرد. از روش های دیگر ، ثبوت مکمل CFT یا واینبرگ با آنتی ژن های کیست هیداتید انسانی و حیوانی بوده و حساسیتی حدود 70 درصد دارد . در IHA عیارهای پایین می توانند به صورت غیر اختصاصی یا همراه با واکنش متقاطع در مبتلایان به سیستی سرکوزیس باشد . تست های آگلوتیناسیون لاتکس( LAT) و فلوکولاسیون بنوتنیت( BFT) با وجود سادگی در روش انجام ، دارای ارزشی معادل IHA هستند . کانتر ایمونو الکتروفورز (CEP ) روش تشخیصی بسیار اختصاصی است . مشروط بر آنکه بخش آنتی ژنیک Arc-5 اکینوکوکوس گرانولوزوس وجود داشته باشد . الایزا شایع ترین روش است که بمیزان ایمونوفلورسانس غیر مستقیم (IFA ) حساس و بسیار اختصاصی است .